۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

صحن

چشمان از حدقه در آمده ی دخترک تماشاچی
روی صندلی
سوراخ تاریک لوله ی تپانچه
روبرو
و زمان
هم پشت، هم رو

یک گلوله در کار بود

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

سهم

سنگینی تپانچه برشقیقه
لغزش پا بر صخره های دره
کدامین بود؟
سهم کدامیک بیشتر؟

گلوله ای در کار نبود

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

رفیق

- ناسلامتی ما با هم رفیق بودیم. رفاقت هم مرام خودشو داره، می دونی که منظورم چیه؟ نه، می دونم که هیچ وقت مرام رفاقت رو یاد نگرفتی و بعید هم می دونم یاد بگیری

- ...

- آخه بی مرام، نمی دونی بدون رفاقت این خاک زمین چه بی ریخت می شه. اصلا به خاطر رفاقته که تا الآن اش هم زنده خودمونو نگه داشتیم و به قولی یه اندک امیدی به انسانیت مونده. اصلا تا حالا رفیق داشتی که بفهمی رفاقت چی هس؟

- ...

- بدون رفاقت و مرام اش اسم این دنیا می شه «فحشا»؛ ساکت شدی ملتفت شدم که اصلا نمی فهمی چی چی می گم. یه نگاه به لغت نامه بندازی جلو فحش نوشته: از حد درگذشتن در بدی

- ...

- یه چیز تو این دنیا ارزش داشته باشه همون مرامه، نمی ذارم این بی مرامی ها، دنیا رو بی مرام کنه. پیش خودت فکر نکردی چی به سر اینا -اینا یعنی رفقا، رفقا هم یعنی رفقای ما، نه تو- داشتم می گفتم، فکر نکردی چی به سر اینایی که تو این کثافتند میاد، ای سگ برینه به اون انسانیتی که تو ازش دم می زدی

- ...

- همینایی که من بهشون می گم رفیق، موقعی که گرفتاری برات پیش میومد، برات گریه می کردند، روز و شب به گرفتاری تو فکر می کردند، خودشونو به آب و آتیش می زدند. اما خب تو که ندیدی، بهت هم نگفتم فکر می کردم حتما می فهمی

- ...

- گویا قراره ساکت بشینی و فقط گوش کنی. آره یادمه می گفتی خوب بلدی گوش کنی

- ...

- تو که داری گوش می کنی، گوش کن. یه وقت فکر نکنی ازت انتظار یه کار خیلی بزرگ رو داشتما. نه، یه سام علیک، یا چه می دونم خوش باشی و خدافظ رفقا، هم رفاقت ها رو نگه می داشت، هم یه امیدی به این دل نکبت بار رفقا می رسوند. اما حیف که اینم دریغ کردی از ما

- ...

- شاید اصلا دنیای تو یه دنیا دیگس، کسی بهت یاد نداده، تو یه فاز دیگه بزرگ شدی. ولی تو که همیشه خودتو دلنازک نشون می دادی، می گفتی من انسانم. چه می دونم والا، رفاقت هم حتما لیاقت می خواد

- ...

- اما ما با هم رفیق بودیم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

فحش

"به اعتقاد من، عصر ما تنها شایسته ی یک لقب و نام است: "عصر فحشا". مردم ما به تدریج خود را به فرهنگ فاحشه ها عادت می دهند. یک بار زومرویلد را بعد از چنین بحثی دیدم ("آیا هنر مدرن می تواند با مذهب آمیخته باشد؟") و او از من پرسید: "به نظر شما خوب بودم؟" طوری از من لغت به لغت می پرسید و میل داشت مهر تایید بر سخنرانی او بزنم که گویی فاحشه ای از مشتری اش می پرسید که آیا "خوب بوده است یا نه؟" آن زمان به او جواب داده بودم: "نه، به نظر من، شما اصلا خوب نبودید." او با شنیدن این جواب کاملا مغموم و درهم شکسته شد، اگرچه من نظرم را درباره ی او خیلی با ملاحظه عنوان کرده بودم."

عقاید یک دلقک، هاینریش بل

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

Autumn Sonata

"- نمی توانی بهانه بیاوری، فقط یک راست و یک دروغ هست، بخششی نمی تواند در کار باشد

- نمی توانی تقصیر را گردن من بیندازی

- تو همیشه دلت می خواهد برایت استثنا قائل شوم، تو برای زندگی یک نوع سیستم تخفیف دادن قایلی، اما یک روز مجبور می شوی قبول کنی، این قراردادهای تو یک جانبه است، مثل همه مجبور می شوی بفهمی که چقدر گناهکاری

- گناه چی ؟ عزیزم! به خاطر کارهایی که کرده ام مرا نمی بخشی؟ سعی می کنم جبران کنم، تو باید به من یاد بدهی، ما صحبتهای زیادی با هم خواهیم کرد، اما به من کمک کن، من دیگر نمی توان پیشتر بروم، تنفر تو از من وحشتناک است، من نفهمیده ام .خودخواه، کودک صفت و عصبی بوده ام، بغلم نمی کنی؟ لااقل به من دست بزن، کمکم کن!"

Autumn Sonata (1978)

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

حقارت - قهرمان

"- آفرین، تو بالاخره بازداشت شدی، ولی با این وجود من برای تو احترام بخصوصی قائلم، برای اینکه موقعیت تو را درک می کنم، تو واقعا یک قهرمان هستی.

و او همچنان خاموش ماند.

- تو یک قهرمان هستی، من هم یک قهرمان هستم. ما یکدیگر را خوب درک می کنیم و به همین خاطر است که من خواستم شخصا از تو بازجویی کنم.

او هنوز ساکت مانده بود.

پس فردای آن روز، ساعت ده صبح بود که لبان نگوین وان تام از هم باز شد!

- شما با من چه خواهید کرد؟

کاپیتان دستانش را از هم گشود، نفسی بلند کشید و گفت:

- تو به مرگ محکوم می شوی.

صورت نگوین وان تام از هم باز شد و چشمانش برق زدند.

- یعنی می خواهید بگویید که من به دادگاه می روم و بعد در آنجا حکم اعدام برایم صادر می کنید؟

کاپیتان گفت:

- آه نه، مردک من. تو را زیر چرخ های یک کامیون می اندازند و این کار را طوری می کنند که کسی متوجه این موضوع نشود. فردا روزنامه ها در چند خط خواهند نوشت: یک ناشناس که سوار بر موتوسیکلتش بود با یک کامیون تصادف کرد و کشته شد.

نگوین وان تام فریاد زد:

- نه!

- پس باید اعتراف کنی

- اگه اعتراف کنم، بعد از محاکمه در دادگاه تیربارانم می کنید؟

- بله

- خب من برای اعتراف حاضرم.

و او تا ساعت سه صبح لاینقطع حرف زد.

...........

من اعتراف کردم و خجلم.

می دانی، در آن هنگام با خود فکر می کردم «بیچاره، تو روزهای خوش در زندگی ات کم دیده ای، تو فقط هنگام بازدیدن پدر و مادرت خوشحال شدی، وقتی مادرت اردک را برایت سر برید خوشحال شدی، وقتی پسرت به دنیا آمد خوشحال شدی، خوشحالی های تو همینها بودند، تو هنوز خیلی جوان بودی که انتظار دستگیری و مرگ را می کشیدی، تو از ابتدای کودکی ات غیر از رنج و فداکاری چیز دیگری ندیدی، و لااقل باید به طرز خوب و غرورآمیزی بمیری. یک مرگ با تیرباران.»"

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

کاشکی

"کاشکی، کاشکی، کاشکی...

قضاوتی، قضاوتی، قضاوتی...

در کار، در کار، در کار..."

عجب، انگار همین دیروز بود. روزها از پی هم آمدند و بی هیچ قضاوتی گذشتند.