هر شب به عکس ها نگاه می کنم تا خواب به چشمانم بیاید، صبح دیگر به خواب رفته ام. طاقتم تمام شده، اما این روزها خیال تمام شدن ندارند.
"فردا، باز فردا و باز فردا چنین دامن کشان می گذرد تا واپسین هجایی که زمان بر دفتر خویش می نگارد. و دیروزهای ما همه روشنی راه مرگ خاک آلوده بود، برای ابلهانی. فرو میر! ای شعله بی توان! زندگی سایه سرگردانی بیش نیست، بازیگر بینوایی که ساعتی بر صحنه می خرامد و می نالد و دیگر خبری از او نمی شود. قصه ای است از زبان سفیهی، سراسر خشم و هیاهو، موهوم." مکبث، شکسپیر
0 نظرات:
ارسال یک نظر