۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

خرده ریزها

"میان این همه، خرده ریزهایی بود که احساس ها یا مهربانی هایی را، از کمابیش هیچ و پوچِ رویدادهای زندگی اش، بدقت تداعی می کرد، و این به دیوار نگاره ی بسیار بزرگی می مانست که زندگی اش را تصویر کند بی آن که تعریف کند، تصویری تنها به رنگ شورهایش، به شیوه ای هم گنگ و هم خاص، با تاثیری بس نیرومند. یادآوری بوسه هایی بود در دهان، که مدتها به گریه اش می انداخت – دهان پر طراوتی که بی دودلی آماده بود همه ی جانش را در آن رها کند، و دیگر از او رو برگردانده بود. و گرچه بسیار رنجور و امیدباخته بود، وقتی اندکی از این خاطره های هنوز زنده را، چون جامی از شراب پر از گرما و جا افتاده بر آفتابی که زندگی او را به کام کشیده بود، به یک جرعه فرو می برد، لرزه ولرمی بر تنش حس می کرد، لرزه ای از آنگونه که بهار به نقاهت های ما و آتش زمستان به سستی هایمان می دهد. از این حس که تن پیر کهنه اش زمانی به چنان شعله هایی گداخته بود – گداخته به چنان شعله های پر ولعی – دوباره جان می گرفت. سپس، از فکر اینکه آنچه بدین گونه با همه ی درازایش بر او فرو می افتد تنها سایه های عظیم، روان و (افسوس، دست نیافتنیِ) آن شعله هاست، و همه بزودی با هم در شب ابدی گم خواهد شد، دوباره به گریه می افتاد.

آنگاه، گرچه می دانست اینهمه سایه هایی بیش نیست، سایه ی شعله هایی به دیگر جاگریخته تا آنجا بسوزد و که دیگر محال است او دوباره بازشان بیند، به پرستش سایه ها پرداخت و در رویارویی با فراموشی مطلقی که بزودی فرا می رسید به آنها زندگی گونه ای عزیز و شیرین داد. به همه ی آن بوسه ها و همه ی آن گیسوانِ بوسیده و همه ی آن چیزهای برساخته از اشک و از لب، از نوازش هایی ریخته چون شرابی که مست کند، و از نومیدی هایی بالاگیرنده چون موسیقی یا چون شب برای شادکامی درک این حس که آدمی تا بینهایت راز و تا بیکرانگی سرنوشت ها گسترده می شود؛ به آن زنی که می پرستید او را چنان تنگ در بر داشت که دیگر به چیزی جز آن نمی اندیشید که بتواند بر پرستش او بیفزاید، اویی که چنان تنگ در برش داشت و اکنون چنان در گنگی فرو می شد که او دیگر نمی توانست از رفتن بازش بدارد، دیگر حتی بوی پراکنده ی لبه های گریزان دامن مانتویش را نمی توانست نگه دارد، به خود می پیچید تا دوباره آن را به یاد بیاورد، دوباره به آن جان بدهد و چون پروانه ای در برابر چشمان خود سنجاقش کند. و هر بار دشوارتر از پیش می شد. و هنوز هیچ پروانه ای شکار نکرده بود، اما هر بار با انگشتان کمی از سراب بالهایشان می کَند؛ یا شاید آنها را در آینه می دید، بیهوده خود را به آینه می کوفت تا لمسشان کند، اما هر بار کمی کدرترش می کرد و دیگر آنها را جز به گنگی نمی دید، و زیبایی شان کم و کم تر می شد. و آینه ی کدر دلش را دیگر هیچ چیز نمی شست اکنون که نفس صفابخش جوانی یا نبوغ دیگر بر او نمی دمید - و چرا، به کدامین قانون ناشناخته ی فصل های ما، بکدامین اعتدال اسرارآمیز پاییز ما؟ ...

و هر بار اندوهش کم تر می شد از این که آن بوسه ها را در آن دهان از دست داده بود، و آن ساعت های بی پایان را، و آن عطرهایی را که زمانی از خود بیخودش می کرد.

و غمین شد از این که کم تر غمین می شد، و سپس همین غم هم از میان رفت. آن گاه همه ی غم ها رفتند، همه، و نیازی به تاراندن شادی ها نبود، دیر زمانی می شد که با پاهای پرّانشان، بی سربرگرداندنی، گریخته بودند، با شاخه های پرشکوفه در دست، گریخته بودند از آن سرا که دیگر برایشان جوان نبود. سپس، او نیز چون همه ی آدمیان مرد."

خوشی ها و روزها، مارسل پروست

3 نظرات:

کربلایی گفت...

سلام


آپ جديد با مطالب و عکسهاي گوناگون:
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]

ماجراي ازدواج همسر سابق مهدي کروبي

تصاويري از حضور جانبازان در راهپيمايي 22بهمن


تصاوير ديدني: زيباترين باغ دنيا

توقف خودرو حامل حداد عادل با شليک هوايي

تاثير نماز صبح بر کاهش حمله‌هاي قلبي

عرضه بنزين آزاد باکارت سوخت تاپايان امسال

کشف علت مرگ فرعون آنخ آمون

تجاوز مسيح قلابي صهيونيست به 32 زن

عکس/ دست نوشته جالب در روز راهپيمايي

تصويري از حضور سبزها در 22 بهمن!

تصوير مردي متعلق به چهار هزار سال پيش

عکس/ ليوان موردعلاقه خانم‌ها

پرداخت نقدي يارانه ها،از طريق حساب بانکي

نظر هاشمي رفسنجاني درباره همسرش

موسوي با چادر (گل گلي) گريخت

عكسي از اعدام يك جوان در خيابان توسط ارتش شاه

عكس / فرق برخورد و نگاه احمدي نژاد و كروبي با يك سياستمدار انگليسي

ماجراي جالب ازدواج مرتضي آقا تهراني

افتضاح ستاد جنگ رواني مير حسين موسوي:جنيني كه در شكم مادرش تيرخورد!+عكس

ماجراي بازداشت و شکنجه پسر کروبي

هشدار آيت‌الله مکارم در‌باره امامزاده‌سازي‌

نوزاد 6 ماهه شروع به راه رفتن کرد!

تصوير/رنگ چشم متفاوت خرس قطبي

عکس::خانه رضا پهلوي در واشنگتن

عکس:: احمدي نژاد در جواني

دختري که دو هفته متوالي مي‌خوابد

[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]

ناشناس گفت...

to balaE:
=)) :)))))))))))))))))

دال بی مدلول گفت...

غمین شد از این که کم تر غمین می شد، و سپس همین غم هم از میان رفت. آن گاه همه ی غم ها رفتند، همه، و نیازی به تاراندن شادی ها نبود، دیر زمانی می شد که با پاهای پرّانشان، بی سربرگرداندنی، گریخته بودند، با شاخه های پرشکوفه در دست، گریخته بودند از آن سرا که دیگر برایشان جوان نبود. سپس، او نیز چون همه ی آدمیان مرد.