۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

حقارت - قهرمان

"- آفرین، تو بالاخره بازداشت شدی، ولی با این وجود من برای تو احترام بخصوصی قائلم، برای اینکه موقعیت تو را درک می کنم، تو واقعا یک قهرمان هستی.

و او همچنان خاموش ماند.

- تو یک قهرمان هستی، من هم یک قهرمان هستم. ما یکدیگر را خوب درک می کنیم و به همین خاطر است که من خواستم شخصا از تو بازجویی کنم.

او هنوز ساکت مانده بود.

پس فردای آن روز، ساعت ده صبح بود که لبان نگوین وان تام از هم باز شد!

- شما با من چه خواهید کرد؟

کاپیتان دستانش را از هم گشود، نفسی بلند کشید و گفت:

- تو به مرگ محکوم می شوی.

صورت نگوین وان تام از هم باز شد و چشمانش برق زدند.

- یعنی می خواهید بگویید که من به دادگاه می روم و بعد در آنجا حکم اعدام برایم صادر می کنید؟

کاپیتان گفت:

- آه نه، مردک من. تو را زیر چرخ های یک کامیون می اندازند و این کار را طوری می کنند که کسی متوجه این موضوع نشود. فردا روزنامه ها در چند خط خواهند نوشت: یک ناشناس که سوار بر موتوسیکلتش بود با یک کامیون تصادف کرد و کشته شد.

نگوین وان تام فریاد زد:

- نه!

- پس باید اعتراف کنی

- اگه اعتراف کنم، بعد از محاکمه در دادگاه تیربارانم می کنید؟

- بله

- خب من برای اعتراف حاضرم.

و او تا ساعت سه صبح لاینقطع حرف زد.

...........

من اعتراف کردم و خجلم.

می دانی، در آن هنگام با خود فکر می کردم «بیچاره، تو روزهای خوش در زندگی ات کم دیده ای، تو فقط هنگام بازدیدن پدر و مادرت خوشحال شدی، وقتی مادرت اردک را برایت سر برید خوشحال شدی، وقتی پسرت به دنیا آمد خوشحال شدی، خوشحالی های تو همینها بودند، تو هنوز خیلی جوان بودی که انتظار دستگیری و مرگ را می کشیدی، تو از ابتدای کودکی ات غیر از رنج و فداکاری چیز دیگری ندیدی، و لااقل باید به طرز خوب و غرورآمیزی بمیری. یک مرگ با تیرباران.»"

3 نظرات:

man گفت...

... :سرهنگ! فراموش کردم، تقاضایی از تو داشتم. لطفا فردا نگذار دست و چشمانم را ببندند. کاملا آرام و ساکت خواهم ایستاد.
در طلوع آفتاب صبح چهارشنبه، خرمگس را به حیاط آوردند... هنگامی که خورشید طلوع کرد و دشمنانش همه جمع شده بودند تا روح ستیزه جویی او را برانگیزند، دیگر وحشتی نداشت...

حمید گفت...

امروز که بیای و این پستتو بخونی احساس متفاوتی داری با لحظه ای که می نوشتیش ... . به این خاطر سالهاست که عاشق وبلاگ نویسی ام !m

ناشناس گفت...

الک...