"این لحظه ی بیقراریست، باید سر خود را کمی پایین تر بیاورد. اما نمی تواند، به خاطر اینکه جرات ندارد."
"- می دانی قدیم، وقتی کسی رازی داشت و نمی خواست با کسی در میان بگذارد چه کار می کرد؟
- نظری ندارم
- می رفت بالای کوه، درختی پیدا و سوراخی در آن ایجاد می کرد. راز را در آن سوراخ زمزمه می کرد و سپس آن سوراخ را با گل می پوشاند و می گذاشت آن راز برای همیشه در همانجا بماند.
- چه درددناک، می روم یه کم دراز بکشم. همه مثل تو نیستند. من یه آدم عادی هستم مثل تو راز ندارم تو همه چیز را قاطی می کنی
- یه چیزی رو بهم بگو
- من رازی ندارم، بریزش بیرون رفیق"
"او سال های ناپدید شده را به یاد می آورد، همان طور که پشت یک پنجره غبارگرفته ایستاده و نگاه می کند. گذشته آن چیزیست که می تواند به آن نگاه کند، بدون آنکه بتواند آن را لمس کند. هر آن چیزی که می بیند تیره و تار است."
0 نظرات:
ارسال یک نظر